instruction
stringlengths
30
77
input
stringlengths
0
66
output
stringlengths
272
15.7k
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آش شله قلمکار
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود. اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است. ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا میرفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
داستان ضرب المثل "دو قورت و نیمش باقی است" را بگو.
ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است. اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است. چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست. در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد. بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد." خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد. باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد: "بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!" مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد: "پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم." استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است. سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند. بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت." چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت. آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند. سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند." سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!! سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد: "خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دو قرص کردن
دو قرص کردن عبارت از خرده کاریهایی است که برای پیش بردن مقصود معمول دارند. یک مورد استعمال دیگر این عبارت مثلی هم موردی است که قرار داد قبلی را به خاطر بیاورند مانند: در میان دعوا نرخ تعیین کردن. به طوری که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اولیه به منظور تأیید به عمل می آید تا محل تردید و ابهامی برای طرف مقابل باقی نگذارد. قبلاً باید دانست که ریشۀ این اصطلاح از فعل دو از مصدر دویدن نیست بلکه آن را دربازی نزد باید جستجو کرد که فی الجمله شرح داده می شود. بازی نرد فقط دو نفر بازیکن دارد که در مقابل یکدیگر می نشینند و هر کدام پانزده مهره در اختیار دارند و با ریختن طاس که از یک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره های خود را به جلو می رانند و مهرۀ حریف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گیرد می زنند و پیش می روند تا به شش خانۀ آخر برسند. نتیجۀ بازی نرد این است که هر یک از دو حریف که توانست مهره هایش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و دیگری بازنده شناخته می شود. بازی نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بیشتر معمول و متداول می باشد. نوع اول بدین ترتیب است که دو حریف برای پنج دست شرط می بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است. در این نوع بازی اگر حریف پنج مرتبۀ متوالی- یعنی پنج بر هیچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گویند شرط بازی را هر مبلغ باشد دو برابر می گیرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند. نوع دوم آنکه دو حریف برای هر دست برد و باخت مبلغی شرط می بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته می شود. در این نوع بازی که بیشتر اختصاص به نرادهای حرفه ای دارد غالباً با گرفتن حق دو بازی می کنند. منظور از بازی کردن با حق دو این است که در خلال بازی چنانچه یکی از طرفین احساس برد و موفقیت کند به حریف می گوید دو. یعنی شرط و مبلغ بازی دو برابر شود. اگر طرف مقابل قبول کرد می گوید بدو یعنی با دو برابر موافقم و بازی را ادامه می دهد، در غین این صورت با گفتن کلمۀ ندو بازی ختم می شود و همان مبلغ شرط بندی را می بازد و در وقت و زمان بازی بدین وسیله صرفه جویی می شود. با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود کلمۀ دو در بازی تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندی است به این معنی که حریف برای پیش بردن مقصود دو قرص می کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگیرد. دو قرص کردن، اصطلاح بازی نرد و تخته بازی است ولی چون بازیکنان حرفه ای و غیر حرفه ای این اصطلاح را در موقع بازی چند بار متقابلاً به کار می برند رفته رفته معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به یاد آوردن قول و قرار قبلی استشهاد و تمثیل می کنند فی المثل می گویند:"فلانی دو قرص می کند." یعنی در انجام مقصود خویش زمینه سازی و محکم کاری می کند. ================================= ۱- به طوری که شاهنامۀ فردوسی و نفایس الفنون آمده در قرون قدیمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتین) بازی می شده است. ۲- بعضی ها کلمۀ دو را مخفف داو می دانند که کلمۀ داوطلب نیز از آن مشتق شده است.
داستان ضرب المثل "دوغ و دوشاب یکی است" را بگو.
وقتی که به زحمات و فداکاریهای افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زیبا در یک کفه قرار گیرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثیل می کنند و یا به عبارت دیگر می گویند: "دوغ و دوشاب پیشش یکی است." چون اساس کار در این کتاب بر این است که ریشه های واقعی امثال و حکم از لابلای تاریخ و افکار و عقاید مردم این سرزمین بیرون کشیده شود و یکی از آنها ریشۀ همین ضرب المثل است، علی هذا دریغ دانست که از آن سطری نگوییم و سطری نپردازیم. دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقی می ماند در محیط گله داری بیشتر به مصرف تغذیۀ سگان گله می رسید. دوشاب همان شیره است که با پختن آب انگور به دست می آید. اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهمیت یکی بر دیگری را در سرزمین لرستان باید جستجو کرد زیرا به قرار تحقیق لرهای گله دار برای دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهمیتی قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور می ریختند. دوشاب که به اصطلاح دیگر آن را شیره می گویند چون مواد اولیه و وسایل تهیه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نبود بدون تردید عزت و اهمیت بیشتر داشت و هرگز دوغ بی خاصیت در نزد لرها نمی توانست جای دوشاب را بگیرد. لرهای گله دار و به طور کلی طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شیرینی و حلاوتش دوست دارند زیرا علاوه بر آنکه ذائقه را شیرین می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستانها بر میزان کالری و حرارت بدن می افزاید. ================================ ۱- در مازندران کفی را که با پختن شکر سرخ از نیشکر به دست می آید به گویش مازندرانی دشو می گویند که به فارسی همان دوشاب است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دود چراغ خورده
عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند. در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود:"فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است." و بعضاً:"دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده" هم می گویند. در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست. به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند. اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: "همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند. طلبۀ فقیر و بی بضاعت- که البته دنیایی استغنا داشت- برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید. نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد. دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند. ================================= ۱- فکر می کنم تاجری یا نور تاجری همان طوری که از اسمش پیداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قدیم باشد که فتیلۀ چراغ را به منظور صرفه جویی در مصرف نفت یا روغن چراغ پایین نمی کشیدند و این روش ابتکاری ولی غیربهداشتی به حجرات طلبگی هم راه پیدا کرده باشد.
داستان ضرب المثل "نانش بده، نامش مپرس" را بگو.
بعضیها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند در حالی که نوعپروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در حریم حرمتش راهی نیست به راه خود ادامه می دهد و هر افتاده ای را که بر سر راه بیند دستگیری می کند. احسان و نیکوکاری با دین و مسلک تلازمی ندارد و بیچاره در هر لباس بیچاره است و گرسنه به هر شکلی قابل ترحم می باشد. وقتی که آدمی را قادر حکیم علی الاطلاق به جان مضایقت نفرمود افراد متمکن و مستطیع مجاز نیستند به نان دریغ ورزند. اگر چنین موردی احیاناً پیش آید جواب این زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلی بالا می دهند و می گویند: نانش بده، ایمانش مپرس.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
نازشست
این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود. در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است. ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح می دهیم: 1- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است. 2- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد. 3- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند. طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم: "...هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است." "در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند." 4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد. 5- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند. 6- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود. 7- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینة الحمقا گذاشته بودند. 8- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت. 9- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند. 10- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند. جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد: "...رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیان شکار را زده قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند." با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود: "...چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست."
داستان ضرب المثل "می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند" را بگو.
عبارت بالا که از جوانترین و تازه ترین امثلۀ سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به کار می رود و اجمالاً می خواهد بگوید سخت نگیر، خونسرد باش، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات: هم موسم بهار طرب خیز بگذرد هم فصل نامساعد پائیز بگذرد گر ناملایمی به تو رو آورد فرات دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد اما ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی: شادروان محمدعلی فروغی ملقب به ذکاء الملک را تقریباً همه کس می شناسد. فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بیشتر بود از کار طبابت و پزشکی دست کشیده به مطالعات فلسفی پرداخت. فروغی در سالهای آخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یک مدرسۀ ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید. پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذکاء الملک به او اعطا گردید و ریاست مدرسۀ علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد. در کابینۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد. پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت. در کابینۀ مشیرالدوله وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به کنفرانس صلح پاریس رفت. در کابینۀ مستوفی الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزیر امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تألیف پرداخت. فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی که نیروی سه گانه آمریکا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاک ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مأمور تشکیل دولت گردید، و همین دولت بود که با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبۀ ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور کرد. مرحوم فروغی در یکی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی که نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح کرده بودند که کشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج کند با خونسردی مخصوصی که در شأن یک سیاستمدار کاردیده و کارکشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت:"می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد
مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت: جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است. جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت. عطار می نویسد:"او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند." اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود. با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند. راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود. گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد." البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."
داستان ضرب المثل "دنبال نخود سیاه فرستادن" را بگو.
هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد. اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است. به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید. انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود. مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود. فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
میرزا میرزا رفتن
آهسته و با تأنی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها میرزا میرزا رفتن و میرزا میرزا خوردن گویند که پیداست به جهت وجود کلمۀ میرزا باید علت تسمیه و ریشۀ تاریخی داشته باشد. واژۀ میرزا ملخص کلمۀ امیرزاده است که تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی:"خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است که در زبان فارسی کلمۀ میرزا معمول شده است." واژۀ میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی کرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:"عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود." دیری نپایید که حرف اول کلمۀ امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد. اما اطلاق کلمۀ میرزا به طبقۀ باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مکتب خانه ها نیز به تعدادی نبود که فرزندان طبقات پایین سوادآموزی کنند و چیزی را فرا گیرند. به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معنی و مفهوم کلمۀ میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز اینها گسترش پیدا کرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده. توضیح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خیلی کم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آنها احترام خاصی قائل بوده اند. میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.
داستان ضرب المثل "دست به آسمان برداشتن" را بگو.
آدمی به هنگام ضعف و بیچارگی، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی بر قلب پریش و مجروحش نهد. طریقل توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می کند، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره می شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می آورد. اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است. حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقۀ فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می دادند. حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می کرد. او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می کردند. حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می افزود. فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می پروراند. پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می ترسید که در نتیجۀ اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند. در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می بخشود و عفو می کرد.از جملۀ محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود. چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد. در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند. پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی دانست در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می دانست چنین گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید." و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
من نوکر بادنجان نیستم
نوکر بادنجان به کسانی اطلاق می شود که به اقتضای زمان و مکان به سر می برند و در زندگی روزمرۀ خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی می روند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا می کنند. خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند. آنان که عقیدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمی فروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب می دهند من نوکر بادنجان نیستم. اما ریشۀ این ضرب المثل: نادرشاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزه ای داشت که هنگام فراغت نادر از کارهای روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیه اش می زدود. نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیلۀ همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگیها و شیرین زبانیهایش روحاً استفاده کند. روز برنامۀ غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد. پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و مشهی و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتی پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتی آن را به آب حیات رسانید! چند روزی از این مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان برای نادر آوردند. اتفاقاً در این برنامۀ غذایی بادنجان به خوبی پخته نشده بود و به طعم و ذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نیامد لذا به خلاف گذشته و شاید برای آنکه پیشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختی انتقاد کرد و با قیافۀ برافروخته گفت:"اینکه می گویند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقیل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند." خلاصه بادنجان بیچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هیچ دشنامی در مذمت آن فروگذار نکرد. پیشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجرای چند روز قبل را به روی خود بیاورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زیان بعضی از گیاهان و نباتات در حافظه داشت همه را بی دریغ نثار بادنجان کرد و گفت:"اصولاً بادنجان با سایر گیاهان خوراکی قابل مقایسه نیست زیرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذیه و تقویت مفید و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زیان بخش می باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!" نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پیشخدمت و بیانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:"مرتکۀ احمق، بگو ببینم اگر بادنجان تا این اندازه زیان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعریف و تمجید کردی و از نظر مغذی و مقوی بودن، آن را آب حیات خواندی؟ اینکه گفته اند دروغگو را حافظه نیست بیهوده نگفته اند." پیشخدمت بدون تأمل جواب داد:"قربان، من نوکر بادنجان نیستم من نوکر قبلۀ عالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پریروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پیروی از عقیده و سلیقۀ سلطان وظیفه دارم که دشمن آن باشم!"
داستان ضرب المثل "دلو حاجی میرزا آقاسی" را بگو.
کسانی که قدرت تحرک آنها زیاد باشد و بدون کمترین وقفه و تأملی درآیند و روند باشند آنها را به دلو حاجی میرزا آقاسی تشبیه و تمثیل می کنند. فی المثل کسی که در یک جا بند نشود و مرتباً به اینجا و آنجا، داخل و خارج، بالا و پایین رفت و آمد کند، به اینچنین کسی در عرف اصطلاح می گویند:"فلانی مثل دلو حاجی میرزا آقاسی در حرکت است. یک دقیقۀ آرام نمی گیرد." یا در مورد اشخاصی که یکی پس از دیگری بیایند و بروند، گفته می شود:"مثل دلو حاجی میرزا آقاسی یکی نرفته دیگری می رسد." باید دید حاجی میرزا آقاسی کیست و دلو او چه خاصیتی داشت که از آن پس ضرب المثل گردیده است: محمدشاه قاجار پس از آنکه صدراعظم مدبر و دانشمند خود میرزا ابوالقاسم قائم مقام را در سال 1251 هجری قمری از میان برداشت معلم خود حاجی میرزا عباس ایروانی ملقب و مشهور به حاجی میرزا آقاسی را که بر مزاج او استیلایی تمام داشت به صدارت برگزید. محمدشاه نسبت به حاجی اعتقاد قلبی عجیبی داشت. در برنامۀ حاجی میرزا آقاسی دو مسئله حایز اهمیت بود: تقویت ارتش با افزایش توپ و توسعۀ کشاورزی با حفر چاه و قنات. حاجی میرزا آقاسی جداً عشق و علاقۀ عجیبی به امر تعمیم کشاورزی داشت و قسمت عمدۀ اوقات صدارت را به حفر چاهها و قنوات عدیده مصروف می داشت به قسمی که هم اکنون چندین قنات دایر و بایر از آثار او در گوشه و کنار ایران به ویژه تهران باقی است. در آن عصر و زمان چون موتور پمپ وجود نداشت و استفاده از آب چاهها خالی از اشکال نبود حاجی با فکر و ابتکار خود دلو مخصوصی اختراع کرد که آب کشیدن از چاه را سهلتر و سریعتر می نمود و این دلو بعداً به دلو حاجی میرزا آقاسی موسوم گردید. اما خاصیت این دلو: سابقاً به انتهای طناب چاه یک دلو می بستند و آب را با همان یک دلو از چاه بیرون می کشیدند. این نوع دلوها از دو جهت مفید فایده نبودند: اولاً به علت عمق چاهها مدتی طول می کشید تا دلو پر شده به سطح زمین برسد و دوباره به ته چاه برود. ثانیاً گنجایش دلو و مقدار آبی که در آن جای می گرفت وافی به مقصود نبود. حاجی دستور داد سر طناب را که بر روی چرخ چاه قرار دارد به یکدیگر گره بزنند و چندین دلو در فواصل معین به طناب ببندند. فایده و خاصیتی که این دستگاه اختراعی ابتکاری داشت این بود که دلوها پشت سرهم به ته چاه رسیده پر می شدند و یکی پس از دیگری از چاه خارج و در نهر مجاور خالی می شدند. با این ترتیب دیگر وقفه و تأملی وجود نداشت و آب چاه که از دلوهای پشت سرهم به سطح چاه می رسید چون نهر کوچکی در روی زمین جاری بود. دلو حاجی میرزا آقاسی دیر زمانی مورد استفاده بود و هر جا به حسب ضرورت با یک دلو یا دلو حاجی میرزا آقاسی آب از چاه می کشیدند ولی امروز موتورپمپهای کوچک و بزرگ که از چاههای کم عمق و عمیق به سهولت آب کافی بالا می کشند جای همه گونه دلو من جمله دلو حاجی میرزا آقاسی را گرفته است. باری، چون دلو موصوف مرتباً در حرکت بوده و کمترین مکث و توقفی نداشت علی هذا افرادی را که متواتراً در حرکت باشند و رفت و آمد آنها بدون وقفه انجام گیرد آنها را به دلو حاجی میرزا آقاسی تشبیه و تمثیل می کنند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دست کسی را توی حنا گذاشتن
این ضرب المثل ناظر بر رفیق نیمه راه است که از وسط راه باز می گردد و دوست را تنها می گذارد. یا به گفتۀ عبدالله مستوفی:"در وسط کار، کار را سر دادن است." عامل عمل در چنین موارد نه می تواند پیش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسی است که دستش را توی حنا گذاشته باشند. اما ریشۀ تاریخی این ضرب المثل: سابقاً که وسایل آرایش و زیبایی گوناگون به کثرت و وفور امروزی وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و احیاناً جلوگیری از نزله و سردرد استفاده می کرده اند. طریقۀ حنا بستن به این ترتیب بود که مردان و زنان به حمام می رفته اند و در شاه نشین حمام، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن محل دور هم می نشستند و هر یک به کاری مشغول می شدند حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمین می نشستند و دلاک حمام بدواً موی سر و ریش و سبیل آنها را حنا می بست سپس دست و پایشان را توی حنا می گذاشت. حنا بسته ناگزیر بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشین تکان نخورد و از جای خود نجنبد تا رنگ بگیرد و دست و پا و موی گیسو و ریش و سبیلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ دیگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بیاورد و زوال نپذیرد. در خلال مدت چند ساعت که این خانمها یا آقایان دست و پایشان توی حنا بود بدیهی است چون بیکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشین بوده اند باب صحبت را باز می کردند و ضمن قلیان کشیدن با اشخاصی که می آمدند و می رفتند و یا کسانی که مثل خودشان دست و پا توی حنا داشته اند از هر دری سخن می گفتند و رویدادهای هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصیل در میان می گذاشتند. با این توصیف اجمالی دانسته شد که حنا بستن چیست و دست در حنا گذاشتن و دست کسی را توی حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمی توانست کاری بکند. دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن عبارت مثلی بالا دربارۀ کسی بکار می رود که:"او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد." آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می شود و بر اثر آن دست به کاری می زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود. فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش. در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل می گویند:"بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند." یعنی کاری دستش داده اند که نمی داند چه بکند. اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای می گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می جویند. گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در غالب خانه ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر می برند حیوانی است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد. گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می شود با دست به زمین می آید و پشتش به زمین نمی رسد. گربه ها نیمه وحشی در سرقت و دزدی ید طولایی داند و چون صدای پایشان شنیده نمی شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احیاناً یکی از اطاقها در و پنجره اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می شود و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می رباید و به سرعت برق از همان راهی که آمده خارج می شود. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مأکول مرغ بریان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربه های دزد و مزاحم فکر می کنم نوشتۀ شادروان امیرقلی امینی وافی به مقصود باشد که می نویسد: "... سابقاً افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی می کرد و چارۀ کارش را نمی توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می بردند و او را سر می دادند. بیچاره گربه درین حال، هم به زحمت راه می رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می رسید از ارتکاب دزدی بازمی ماند." آری، گربۀ دزد با این حال و روزگاری که پیدا می کرد نه تنها سرقت و دزدی از یادش می رفت بلکه غم جانکاه بی دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.
داستان ضرب المثل "مرغی که تخم طلا می کرد، مرد" را بگو.
افرادی که در دوران ناداری و ناتوانی زیر بار اجحاف و تعدی رفته اند چون صاحب نفوذ و قدرت شوند در پاسخ زورگویان و متعدیان که روزگاری بر آنان ظلم و ستم روا می داشتند و از اقدام به هر گونه عمل ناجوانمردانه دریغ نمی ورزیدند عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و تمثیل قرار می دهند و آنان می فهمانند که دوران ظلم و تعدی سپری شده و آن عاملی که موجب تحکم آنان بوده است یعنی عامل ضعف و مسکنت دیگر وجود خارجی ندارد. یا به قولی دیگر آن مرغی که تخم طلا می کرد، مرد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
مرگ می خواهی برو گیلان
در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند. در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو و جود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسور است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد: به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند. خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد نمی گردید. نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند. باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:"مرگ می خواهی برو گیلان."
داستان ضرب المثل "دری وری می گوید" را بگو.
به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود. مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است. زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است. حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند. در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد. پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است. باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند. زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد. دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست: "زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند. "مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد. "این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید. قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است. عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده می گفتند:"دری وری می گوید" یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
مگر سراشپختر آوردی؟
عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:"چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟" سابقاً در این گونه موارد می گفتند:"مگر کلۀ عمر آوردی؟" و یا به عبارت دیگر:"مگر فرمان عمر آوردی؟" که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است. اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است. به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال 1228 هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال 1243 هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است. بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال 1218 تا سال 1243 هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است. اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است. باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند. این واقعه که در سال 1218 هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند. فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت. زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد. به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:"... در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند. "حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟" در حال حاضر این عبارت به صورت " مگر سر آورده ای ؟ " استفاده می شود .
داستان ضرب المثل "مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد" را بگو.
در پهنۀ زندگی عوامل و عناصری وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند منشأ اثر و فایده باشند ولی چون همه یا چند تای آن با یکدیگر جمع شوند از اجتماع و اختلاط آنها نتیجۀ مطلوبه به دست نمی آید. از طرف دیگر بعضیها ضمن مکالمه و محاوره از لغات و تعبیرات ادبی استفاده می کنند، عبارات مسجع و مقفی به کار می برند، از استعارات و تشبیهات و هرگونه صنایع ادبی و لفظی در گفتگو و مکالمه غافل نیستند. به اصطلاح معروف لفظ قلم صحبت می کنند ولی از تلفیق آن همه عبارات و مفردات در ردیف کردن آن همه صغری و کبری نمی توانند نتیجۀ مطلوبه حاصل و شنونده را از مقصود و منظور خویش آگاه کنند. اصولاً در این گونه موارد به ضرب المثل بالا استناد می کنند و می گویند: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد. اما ریشل تاریخی این ضرب المثل: حاجی محمد ابراهیم کرباسی کاخکی که بعضی از نویسندگان حرف را، را تبدیل به لام کرده وی را کلباسی گفته اند از بزرگترین علما و زهاد قرن دوازدهم هجری است که در زهد و تقوی و احتیاط معروفیت تمام داشت و غالباً مرافعات و محاکمات مردم را به سایر روحانیون محول می کرد و چنانچه ضرورتی ایجاب می کرد که در امر شهادتی رسیدگی کند قبلاً از مسائل شرعیه که مربوط به حرفه و شغل شاهد بود سؤال می کرد تا صلاحیت و شایستگی شاهد بر او مسلم گردد. از جمله می گویند غسالی برای شهادت نزد کلباسی رفت. مرحوم کلباسی ابتدا احکام و آداب غسل میت را از غسال پرسید.غسال که مرد ظریف شوخ طبعی بود پس از آنکه تمام سؤالات مرحوم کلباسی را جواب داد آن گاه از باب مطایبه گفت:"چیزی هم در آخر کار به گوش میت می گویم." پرسید:"آن چیست؟" غسال گفت:"به او می گویم خوشا به سعادت تو که مردی و برای شهادت نزد کلباسی نرفتی." مرحوم کلباسی نسبت به طبقۀ روحانیون تعصب شدید داشت و هرگز حاضر نبود که به مقام روحانیت لطمه و خدشه ای وارد آید چنان که جهانگرد معروف حاج سیاح می نویسد: ... وقتی به آن مرحوم گفتند:"آخوندی دزدی کرده." فرمود:"خیر! بگویید دزدی آخوند شده مگر آخوند یا عابد یا زاهد یا مقرب خدا به لباس است؟ اگر لباس مخصوص نباشد قدرش در نزد خدا کمتر می شود یا خدا او را اشتباه می کند؟" مرحوم کلباسی با وجود احتیاط زیاد و شدت عمل در امور دینی اتفاقاً مردی خلیق و خوش محضر و بذله گو و ظریف طبع بود و هیچ کس در محضرش خسته نمی شد، کما اینکه میرزا محمد تنکابنی نقل می کند: ... وقتی فتحعلی شاه به دیدن حاجی آمد. پس نقل در میان خوان و در میان مجلس گذاشتند. ناگاه پرستوک در میان آن فضله انداخت. پادشاه گفت:"فضله مرغ نقل مجلس شد." حاجی فرمود:"چون هوایی است مال دیوان است." که با توجه به واژۀ دیوان در این مصرع که معنی دولت از آن افاده می شود می توان به پاسخ رندانه و طنزآمیز مرحوم کلباسی به فتحعلی شاه پی برد. مشهور است که روزی مطربی نزد حاجی کلباسی آمد و پرسید:"حاجی آقا، خواستم بدانم راجع به جنباندن اعضای بدن که در اصطلاح عامه آن را رقص می گویند عقیدۀ شما چیست؟" حاجی کلباسی با عصبانیت جواب داد:"عملی است مذموم و فعلی است حرام." مطرب قدری تأمل کرده تا خشم حاجی کلباسی فروکش کند، آن گاه پرسید:"حضرت آقا، اگر دست راست خودم را این طور بلند کنم آیا حرام است؟" مرحوم کلباسی جواب داد:"کی گفت حرام است؟ اصولاً دست را برای جنبش و حرکت خلق کرده اند." مطرب کهنه کار صورت حق به جانب گرفته مجدداً سؤال کرد:"اگر دست چپم را این طور بجنبانم چطور؟" کلباسی جواب داد:"قبلاً گفتم که مانعی ندارد." باز مطرب پرسید:"راستی معذرت می خواهم. اگر پای راستم را به سمت جلو تکان بدهم چه می فرمایید؟" مرحوم کلباسی گفت:"آن هم عیبی ندارد. باز هم حرفی داری؟" مطرب زیرک عرض کرد:"فقط یک سؤال باقی مانده که آیا پای چپم را هم می توانم این طور بجنبانم؟" مرحوم کلباسی که از سؤالات مطرب سرسام گرفته بود بیش از این طاقت نیاورده گفت: "مردک،با این سؤالات عجیب و غریبی که می کنی معلوم می شود عقل تو پاره سنگ بر می دارد. چه کسی با شما گفته دست و پای آدمی باید ساکن باشد؟ اصولاً قوۀ تحرک برای دست و پا و جنبش این دو عضو مؤثر بدن خلق شده است." مطرب کهنه کار که منتظر چنین فرصتی بود گفت:"کاملاً صحیح است و اتفاقاً استفتای من برای تأیید همین مطلب بوده است که به لسان مبارک ادا فرمودید." سپس از جای خود بلند شد و چهار دست و پا را به حرکت درآورده در مقابل دیدگان بهت زدۀ مرحوم کلباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کردن و گفت:"حضرت آقا، حالا چطور؟ مگر رقص همان حرکات موزون دست و پای آدمی نیست که خودتان تجویز فرمودید؟" آیت الله کلباسی که هرگز تصور نمی کرد از مجموعۀ فتاوای او چنین حرکت مذبوحانه ای افاده شود تبسمی بر لب آورد و گفت:"مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد!"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دیزی غلتیده درش را پیدا كرده
این مثل در موردی گفته می‌شود كه دو نفر از حیث اخلاق و رفتار با هم خیلی جور دربیایند. در زمان‌های قدیم مردی عالم و دانا به شهری می‌رفت. در راه یك مرد عامی با او همراه شد. مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من ترا؟ مرد فكری كرد و گفت: "چه سؤال احمقانه‌ای اینكه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم می‌رویم. دانشمند خاموش شد. پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید: اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دومی باز سری جنباند و گفت: خب می‌بینی كه همه مرده‌اند. اگر زنده بودند كه پا می‌شدند و می‌رفتند خانه‌هایشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقی همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزدیكی‌های شهر دیدند كه مردم شهر گندم‌های سنبله‌دار را در یك جا انباشته‌اند. دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندم‌‌ها را خورده‌اند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤال‌های بی‌سر و ته از آدم می‌كنید می‌بینید كه همه‌اش اینجاست. اگر خورده بودند كه اینجا نبود. دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد. مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانه‌ای به خانه آورده‌ام كه حرف‌های عجیب و غریب و بی‌سر و ته می‌زند. دختر او كه از عاقل‌ترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید: "پدرجان میهمان چه سؤال‌هایی از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا می‌بری یا من ترا ببرم؟ دختر گفت: "منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟" مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد. دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دختر گفت: منظورش این بوده كه آنها نام نیك از خود به جا گذاشته‌اند یا نه؟ اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زنده‌اند وگرنه مرده حقیقی هستند. مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش این بوده كه گندم‌‌ها را قبلاً فروخته‌اند و پولش را خرج كرده‌اند یا نه؟ مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤال‌‌ها را گفت. مرد دانشمند پرسید: جواب این سؤال‌‌ها را چه كسی گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند: گودوش دیغیر لانیب دوواغین تاپیب.
داستان ضرب المثل "مسیحا نفس" را بگو.
پزشکان حاذق و مردان خدا را که صاحب نفس و کرامات خارق العاده باشند مسیحا نفس یا عیسی دم می نامند و از این دو اصطلاح و نظایر آن به منظور تجلیل و بزرگداشت آنان استناد و استشهاد می کنند. اکنون ببینیم مسیحا کیست و از نفس گرمش چه آثاری بروز و ظهور کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است. منظور از مسیحا همان حضرت عیسای مسیح فرزند حضرت مریم و چهارمین پیامبر اولوالعزم می باشد که کیفیت تولد و شرح زندگانی طفولیتش را همه کس کمابیش می داند. عیسی بن مریم هنوز از مرحلۀ دوازده سالگی نگذشته بود که همراه مادرش به بیت المقدس رفت و در حوزه های درس علمای بنی اسراییل وارد شد.مراتب نبوغ و استعدادش به جایی رسید که پس از قلیل مدتی در صف علما و محققان جای گرفت و چون لب به سخن می گشود گفتارش را همه تصدیق می کردند.طولی نکشید که با قوم بنی اسراییل به مباحثه و احتجاج پرداخت و در رد عقایدشان که در حول ماده و ماده پرستی دور می زد از هیچ چیز نهراسید. سپس همراه مادرش به ناصره بازگشت و در سن سی سالگی به مقام رسالت نایل آمد و فرشتۀ وحی بر او نازل شد. با وجود آنکه یهودیان در منجلاب فساد و تباهی غرقه شده به گفتاری جز آنچه را که جمع مال و اندوختن سیم و زر بر آن مترتب باشد توجه نداشتند حضرت عیسی بر طبق فرمان الهی پیغمبری و رسالت خویش را بر آنها اعلام و آنان را به متابعت و پیروی از دین جدید دعوت کرد. از هر دری وارد شد و به هر وسیله ای متوسل گشت ولی در مقابل جبهۀ متحد و نیرومند روحانی نماهای بنی اسراییل کاری از او ساخته نبود. پس به جانب قرا و قصبات رهسپار گردید و از هر فرصتی برای تبلیغ رسالت و ارشاد و هدایت آنان به صراط مستقیم حق و حقیقت فروگذار نکرد. مردم دهکده ها که تحت تأثیر سخنان فریبنده و تبلیغات شوم سران روحانی بنی اسراییل قرار داشتند بر صحت مدعا و حقیقت رسالتش علامت واعجاز خواستند. عیسی بن مریم که در مقابل آن گمراهانش چاره ای جز اعجاز ندید به تأیید الهی مرغانی از گل ساخت و به آنها جان بخشید تا به پرواز در آمدند. در جای دیگر کوران مادرزاد را نعمت بینایی بخشید و مبتلایان به بیماری برص را معالجه کرد. روستاییان گمراه بنی اسراییل به این اندازه قانع نشده از او خواستند چنانچه اموات را از گور در آورد و زنده کند به رسالت و پیامبریش ایمان خواهند آورد.حضرت عیسی هر قدر آنها را از خواهش چنین معجزاتی برحذر داشت و عجز و انکسار خویش را که بشری ناتوان است و فقط وحی بر او نازل می شود به آنان گوشزد کرد فایده نبخشید. پس با حالت تضرع دست نیاز به سوی خدای قادر متعال دراز کرد تا این آخرین حجت را بر گمراهان ظاهربین اتمام نماید. ایزد بی چون مسئولش را اجابت فرمود و حضرت عیسی آخرین معجزۀ باهره را بر آنان عرضه داشته مردگان را به اذن و فرمان خدای بزرگ زنده ساخت و اجساد پدر و مادر و برادر و سایر اقارب و بستگانشان را از ژرفنای گور بیرون کشیده جان بخشید. پیداست که این گونه امور صرفاً در ید قدرت قادر تواناست و هیچ کس جز به تأیید الهی قادر به انجام چنین اعمالی نیست. کاری به فرجام کار نداریم که قوم بنی اسراییل با وجود مشاهدۀ این همه اعجاز و حجتها به عصیان و گمراهی ادامه داده او را ساحر و جادوگر خواند و جز عدۀ معدودی به او نگرویدند. غرض از تمهید و تنظیم مطالب بالا این بود که این همه معجزات حضرت عیسی بن مریم یعنی معالجۀ بیماران، نعمت بینایی بخشیدن به کوران و نابینایان و بالاخص زنده کردن مردگان موجب گردید که عبارت مسیحا نفس و اصطلاح دم عیسی زبانزد خاص و عام شد و از آن در موارد لزوم استشهاد و تمثیل می کنند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
انوشیروان دادگر
عبارت بالا که حاکی از روش معقول و شیوۀ مرضیۀ یکی از بزرگترین شهریاران نامدار ایران می باشد از پانزده قرن قبل تاکنون تکیه کلام اصحاب قلم و سخن بوده و تمادی قرون و اعصار هنوز نتوانست ذره ای از طراوت و تازگی آن بکاهد. این ضرب المثل هنگامی به کار می رود که رهبر یا پیشوایی در قلمرو فرمانروایی خود جانب عدل و داد را رعایت کند، یا اینکه بخواهند دولت یا زمامداری را به تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی رهبری نمایند. در یکی از این دو صورت اصطلاح معدلت نوشروانی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و بدین وسیله آنها را به ادامۀ روال و رویۀ نیکو و مستحسن کسری انوشیروان تشویق و ترغیب می کنند. خسرو اول انوشیروان شهریار نامدار ساسانی را همه کس می شناسد زیرا نام نامی او در ادبیات فارسی و عربی تا آن اندازه پایدار مانده است که هنوز هم ذکر جمیلش در افواه خاص و عام ایرانی جاری می باشد. خسرو اول که در تاریخ ایران به لقب انوشیروان یا انوشک روان به معنی جاویدان روان معروف است حقاً بزرگترین پادشاه ساسانی و مظهر و مطلع درخشانترین دورۀ آن عهد و زمان است. دانشگاه گندی شاپور را که در آنجا علم پزشکی بخصوص تدریس می شد تأسیس کرد. به اشاعه و تعمیم حکمت و فلسفه و سایر فنون ادبی پرداخت. کتاب خداینامک که فردوسی طوسی اساس حماسۀ رزمی معروف خود را بر آن قرار داده است در عهد سلطنت انوشیروان تدوین گردید. به فرمان او از کشور هندوستان کتب و آثار پیل پای به ویژه کلیله و دمنه را به ایران آورده ترجمه کردند. شطرنج نیز در زمان شهریاری او از هند به ایران آمد. دو نفر از زهاد متهور و مخاطره جوی ایران کرم ابریشم (تخم نوغان) را از ختن که اقصی بلاد شرق بود به ایران آوردند:"و شهر نوبندگان و همدان و بغداد کهن و اردبیل و مداین و دیوار باب الابواب او بنا کرد." به عبارت اخری می توان گفت که عهد بزرگ تمدن ادبی و فلسفی ایران و تبادل افکار شرق و غرب با عهد سلطنت انوشیروان آغاز شده است. انوشیروان علاوه بر توجه مخصوص که به مسائل علمی وادبی داشت از سایر شئون مملکتی نیز فارغ نبود. قبل از او کشور پهناور ایران سروسامانی نداشت و بوم شوم اغتشاش و ناامنی بر همه جا سایه افکنده بود. ظلم حکام به زیردستان اندازه نداشت و تعصبات مذهبی همه را از پای درآورده بود، عموم طبقات با یکدیگر نفاق داشتند و مجرمین به مجازات نمی رسیدند. کشاورزی ترویج نمی شد و روستاییان در فقر و فاقه به سر می بردند. کسری انوشیروان با حسن تدبیر و سیاست و صفاتی توأم با قدرت و عدالت به همۀ این نابسامانیها خاتمه بخشید و مجد و عظمت دیرینه را تجدید کرد. خدمات انوشیروان یکی و دو تا نیست ولی برای آنکه از اطناب سخن خودداری شود به ذکر پاره ای از کارهای اساسی و اصلاحی او می پردازد. انوشیروان فرقۀ مزدکی را مغلوب و سرکوب کرد:"اموال منقول مالکینی را که مزدکیان گرفته بودند به آنان مسترد داشت و اموال بی صاحب را برای اصلاح خرابیها تخصیص داد." ابنیه و املاکی را که به واسطۀ کوتاه شدن دست صاحبان آنها و انهدام قنوات و جداول به ویرانی رفته بود دوباره آباد کرد. مالکین را کمک کرد و به آنها افزار کار داد تا به کار خود مجدداً مشغول شوند. برای آباد کردن اراضی بائر کشاورزان را به دادن بذر و ابزار و حیوانات لازم تشویق کرده این عمل در تمام مدت سلطنت او جریان داشت. پلهای چوبی و سنگی را که خراب و ویران شده بود مرمت نمود و در محلهایی که مورد خطر و معرض دستبرد دزدان و جنایتکاران بود استحکاماتی ساخت. وضع نظام و تشکیلات اداری مملکت را تمشیت بخشید. به راستی کسری انوشیروان شهریاری مدبر و مقتدر و با کیاست بود ولی موضوع عدالت و دادگستری او صرفاً به مطالب و مسائل اشاره شده مرتبط نبوده است بلکه اصل مسلم و اقدام اساسی دیگری صیت شهرت و معروفیتش را در بسیط زمین گسترده ضرب المثل معدلت نوشروانی را تا زمان حاضر ورد زبان خاص و عام و تکیه کلام این و آن ساخته است. طریقه و روشی که تا آن زمان در اخذ خراج و مالیات اراضی و مزروعی معمول و متداول بوده نه فقط سلطنت را فایده نمی بخشید بلکه زحمات و خساراتی برای مودیان مالیاتی فراهم می کرد به قسمی که کشاورزان و برزگران قبل از تعیین مالیات توسط مأمورین دولت جرأت نمی کردند به میوه های رسیده دست بزنند. تازه وقتی که مأمور دولت به سراغ آنها می آمد تقویم و ممیزی او اساس و مبنایی نداشته است. هر میزانی که دلش می خواست تقویم می کرد و هر مبلغی که دلخواهش بود از کشاورز بیچاره عنفاً می ستاند. خلاصه حساب و کتابی در کار نبود و هیچ مقامی هم بر اعمال بی رحمانۀ آنها نظارت نمی کرد.
داستان ضرب المثل "دست از کاری شستن" را بگو.
اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد. پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید." آن گاه برای سلب مسئولیت از خود"دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود" و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است: Abandonner, qual que cho se که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دست از ترنج نشناخت
عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی می شود. غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج نمی شناسد. اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت: حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند. مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد. بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت. فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید. زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت. رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد. دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت:"باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد." زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت. روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید. یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود. در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید:"چرا بت را پوشانیدی؟" زلیخا جواب داد:"این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم." یوسف گفت:"تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟" این بگفت و از زلیخا دور شد. زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است. یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد:"اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است. زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.
داستان ضرب المثل "خیمه شب بازی" را بگو.
افراد دغلباز و مزور که همواره در مقام قلب حقایق هستند تا کاهی را کوهی جلوه داده اعمال و کردار خویش را مصاب و مستحسن نمایش دهند از سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلکها و لطایف الحیل که صرفاً اختصاص به این طبقه دارد افکار عمومی را از صراط مستقیم حقیقت و حقانیت منحرف می کنند و به طریقی که منافع آنها را تأمین کند سوق می دهند. این گونه دغلکاریها اگر افراد ساده و زودباور را فریب دهد و واقعیت را در نظر آنها مکتوم و مخفی دارد بدون شک در نزد ارباب خرد رنگ و جلایی ندارد و اصحاب دانش و بینش تمام این جنقولک بازیها را به خیمه شب بازی تعبیر و تشبیه می کنند. همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گردانندۀ پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاریهای مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند. طرز عمل خیمه شب بازی کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسکهایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند. به سر و دست و پای عروسکها نخهای نارک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسکها نظارت می کند. بلندی قامت عروسکها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است. متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطۀ ورود بعض سرگرمیها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسیها نمایش عروسکی به راه می اندازند. تا چندی قبل در کافه شهرداری سابق تهران نمایش خیمه شب بازی اجرا می شد که اکنون آن ته بساط هم جمع گردید. مطلب قابل توجه اینکه امروزه نمایش عروسکی در غالب ممالک راقیه نقش مهمی در امر تعلیم و تربیت بازی می کند و از آن در برنامۀ تعلیمات بصری به منظور تقویت و پرورش استعداد کودکان استفاده می شود که اگر چه در برنامه های تلویزیونی ایران از فیلمهای خارجی و داخلی در این زمینه استفاده می شود ولی کافی نیست و مسئولان مربوطه باید بیشتر از پیشتر اقدامات مؤثر و مجدانه معمول دارند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
مدینۀ فاضله
کمال مطلوب و غایت آمال بزرگان و دانشمندان جهان این است که اوضاع عالم به صورتی درآید که گرگ و میش از یک چشمه آب نوشند و شاهین و کبوتر در یک لانه آشیانه کنند. آدمی دست از حرص و آز بردارد و بوم شوم ستیزه جویی و کشتار و خونریزی از بسیط زمین رخت بربندد و عدالت اجتماعی به معنای واقعی در سراسر جهان حکمفرما شود. به عبارت اخری پهنۀ عالم مدینۀ فاضله گردد و به اصطلاح، ترجیح مرجوح بر راجح و تقدیم ناقص بر کامل را مفهومی نباشد. خلاصه هر کس در همان صف و مقامی که شایستگی آن را دارد جای گیرد. مدینۀ فاضله جایی است که عقل و عاطفه توأماً در آن حکمروا باشد و هر کس در هوای تحقق چنین حکومت و نظام اجتماعی روزشماری می کند. مدینۀ فاضله یعنی حکومت لایقها. عبارت مدینۀ فاضله که امروز در بین اهل اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده و غایت و نهایت هر روش و سیستم عالی و درخشان را به آن منتهی می کنند اگرچه به ظاهر ساده به نظر می رسد ولی همین دو کلمه چون از یک اصل و فصل مهم فلسفی ریشه گرفته است از آن مکتب و مشرب فلسفی بالمناسبه اشارتی می رود. به طوری که می دانیم سقراط و افلاطون و ارسطو سرآمد حکما و متفکرین جهان به شمار می روند و دانشمندان و فیلسوفان بعدی دنبال این سه نفر افتادند و کاروان حکمت و عرفان را تشکیل داده اند. عبارت مدینۀ فاضله مبتنی بر آرا و عقاید افلاطون است که به سال 427 پیش از میلاد مسیح متولد شده قریب هشتاد سال عمر کرد و همه را با استفاده از محضر سقراط و سایر متفکرین معاصر و افاضه به طالبان علم و دانش مصروف داشت. از افلاطون در حدود سی رساله باقی مانده که نفیس ترین یادگار حکمت و بلاغت به شمار می رود. آثار افلاطون با وجود طی زمان و گذشت اعصار و قرون متمادی طراوت و تازگی خود را از دست نداد و هنوز هم اهل ذوق و اطلاع از آن لذت می بردند و طالبان حکمت و عرفان از خرمن حقایق و معانی آن خوشه چینی می کنند. سخنان افلاطون بعضاً چنان مترقی است که عمل و کاربرد آن در عصر حاضر هم هنوز زود به نظر می رسد. اگرچه افلاطون به حقیقت عالم نظر داشت و تا اندازه ای می توان گفت که علم الهی ساخته و پرداختۀ اوست ولی به طور کلی می توان گفت که حکمت افلاطون ناظر بر عشق و اخلاق و سیاست بوده است که چو مدینۀ فاضله ناشی از سیاست افلاطون می باشد لذا به شرح سیاست مزبور فی الجمله می پردازیم: افلاطون در سیاست عقیدۀ خاصی داشت و معتقد بود که حکمت بی سیاست و سیاست بی حکمت ناقص و باطل است. از طرف دیگر سیاست و اخلاق را یک منشأ دانسته برای تأمین سعادت بشر لازم و واجب می داند. به نظر افلاطون بهترین دولتها آن است که بهترین مردم حکومت کنند یعنی حاکم حکیم باشد یا حکیم حاکم شود. اما در تطبیق فروع و تشکیلات هیئت اجتماعیه به تخیلات و نظریات مخصوصی پرداخت که با واقعیت تطبیق نمی کرد. فی المثل عقیده داشت که هیئت اجتماعیه وقتی کمال خواهد یافت که تملک شخصی و خانواده ملغی شود، ازدواج و زناشویی موقوف و منسوخ گردد و هیئت خانواده و اختصاص زن و فرزند در میان نباشد بلکه جفت گیری براساس فن اوژنیک یعنی فن اصلاح نژاد انسان، نه براساس عشق و تصادف انجام گیرد و مردان نیرومند و شجاع هر چه بیشتر ممکن باشد با زنان بیامیزند تا از تخمۀ ایشان مردان دلیر برای کشور پدید آید. از طرف دیگر بچه هایی که بدین طریق متولد می شوند نباید پدران و مادران خود را بشناسند. از لحظۀ تولد دولت تعلیم و تربیت آنها را به عهده گیرد و این اطفال تا سن بیست سالگی از تعلیم و تربیت یکسان برخوردار شوند. به عقیدۀ افلاطون ورزش و موسیقی اساس تربیت مقدماتی را تشکیل می دهد. ورزش اندام را متناسب و زیبا می کند و موسیقی روح را هماهنگی می دهد و هرج و مرج و آشوب را از جهان دور می سازد. پس از این دوره افرادی که استعداد بیشتری ندارند جزء طبقات کشاورزان و کارگران و پیشه وران می شوند و افراد مستعد ده سال دیگر یعنی تا سن سی سالگی تحت تعلیم قرار گرفته و به مطالعۀ علوم و حساب و هندسه و نجوم می پردازند. تا به اصول زیبایی شناسی آشنا شوند. بعد از این دوره افرادی که در آزمایش توفیق حاصل نمی کنند طبقۀ سربازان و نیروی دفاعی کشور را تشکیل می دهند و بقیه که در دوره آزمایش پیروز گردیدند مدت پنج سال به مطالعۀ فلسفه می پردازند و برای رهبری کشوری که باید مدینۀ فاضله شود تربیت می شوند. در مدینۀ فاضله افلاطون تساوی مطلق میان مردان و زنان برقرار است و تربیت آنان کاملاً مشابه و یکسان خواهد بود. این افراد برگزیده چون دوران پنج سالۀ تحصیل فلسفه را طی کردند و به تعلیمات عملی می پردازند و اصول صحیح کشورداری را یاد می گیرند یعنی آنچه در طول سالیان متمادی آموخته اند در زندگانی روزمره به کار می بندند و مدت پانزده سال بدین منوال ادامه می دهند تا مرد کار و عمل بار بیایند و در سن پنجاه سالگی به عنوان فیلسوف و حکیم کامل شایستۀ رهبری شوند و زمام امور کشور را به دست گیرند چه به عقیدۀ افلاطون:"فیلسوف می داند چگونه بیندیشد و کشور را از طریق تفکر صحیح اداره خواهد کرد در حالی که مغز مردمان عادی به مثابۀ آیینۀ شکسته ای است که حقایق امور به طور درهم در آن انعکاس پیدا می کند و اگر زمام امور کشور را بر عهده گیرند ملت را به گمراهی و سرشکستگی می کشانند."
داستان ضرب المثل "خون سیاوش" را بگو.
ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند. بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی: بساعت گیاهی از آن خون برست جز ایزد که داند که آن چون برست باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است. سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد: هنرها بیاموختش سر بسر بسی رنج برداشت کآمد به بر سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کس نبود از جهان آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد. پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند. سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد: مرا راه بنما سوی بخردان بزرگان و کار آزموده روان چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان کی نمایند راه؟ بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش پس پردۀ من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه: سیاوش بدو گفت کاین خود مباد که از بهر دل من دهم دین به باد چنین با پدر بی وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد: بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست تو گفتی شب رستخیزست راست بگوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت که از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر بینداخت افسر ز مشگین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت: چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید بکار بدان باز جستن همی چاره جست ببوئید دست سیاوش نخست برو بازوی و سرو بالای او سراسر ببوئید هر جای او ز سودابه بوی می و مشگ ناب همی یافت کاووس و بوی گلاب ندید از سیاوش چنان نیز بوی نشان بسودن ندید اندروی غمین گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پر آزار کرد ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد. توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد. آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت: ببارید سودابه از دیده آب همی گفت، روشن ببین آفتاب همی گفتمت کاو چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند: دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاهند و زین مادرند نشان بد اندیش ناپاک زن بگفتند با شاه و با انجمن پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت: چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامور پیشگاه ندارم ازین کار هیچ آگهی سخن هر چه گویم بود ز ابلهی سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد. چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت بر آتش بباید یکی را گذشت سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید. سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست: به پاسخ چنین گفت با شهریار که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار اگر کوه آتش بود، بسپرم ازین ننگ خواریست گر نگذرم خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه: ز آتش برون آمد آزاد مرد لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد چنان آمد اسب و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و باد یکسان بود همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه، دادگر چو پیش پدر شد سیاوخش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسب کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه سیاوخش را تنگ در بر گرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند. سیاوش چین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار بمن بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه سیاوخش را گفت، بخشیدمت از آن پس که بر راستی دیدمت دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد. چین بود رأی جهان آفرین که او جان سپارد به توران زمین به رأی و به اندیشۀ نابکار کجا باز گردد بد روزگار سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت. افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد: خروشی برآمد از افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب فکند از سر تخت خود را به خاک برآمد ز جانش آتش سهمناک گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: "مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد": دمیدی بکردار غرنده میغ میانم به دو نیم کردی به تیغ خروشید می من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت: به بیداری اکنون سپاهی گران از ایران بیاید دلاور سران یکی شاهزاده به پیش اندرون جهاندیده با او بسی رهنمون که بر طالعش بر کسی نیست شاه کند بوم و بر راه بما بر تباه مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند. اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ ز ترکان نماند کسی را به گاه غمی گردد از جنگ او پادشاه وگر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تختگاه سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش به جنگ و به کین افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد. سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت. افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت: به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد با دانش و پر فسون بفرمایمش کآتشی کن بلند به بند گران پای ترکان ببند پس آن بندگان را سوی ما فرست که سرشان بخواهم ز تنشان گسست رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد: یکی راه بگشای تا بگذرم به جائی که کرد ایزد آبشخورم یکی کشوری جویم اندر نهان که نامم ز کاووس گردد نهان زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد. پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد. این درد دل سیاوش با پیران ویسه: تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفته ها پهن بگشای گوش فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیدار دل شهریار شوم زار من کشته بر بیگناه کسی دیگر آید برین تاج و گاه تو پیمان همی داری و رأی راست ولیکن فلک را جز اینست خواست ز گفتار بدگوی و از بخت بد چنین بیگنه بر سرم بد رسد به ایران رسد زود این گفتگوی کس آید بتوران بدین جستجوی برآشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم پر از جنگ گردد سراسر زمین زمانه شود پر ز شمشیر کین بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش کز ایران بتوران ببینی درفش بسی غارت و بردن خواسته پراکندن گنج آراسته از ایران و توران بر آید خروش جهانی ز خون من آید بجوش چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند. سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند: ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بدینگونه همداستان که آهسته دل کی پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود شتاب و بدی کار اهریمن است پشیمانی و رنج جان و تن است به بندش همی دار تا روزگار برین مرترا باشد آموزگار چو باد خرد بر دلت بروزد از آن پس ورا سر بریدن سزد مفرمای اکنون و تیزی مکن که تیزی پشیمانی آرد به تن سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید، این خردمند شاه چه بری سری را همی بیگناه که کاووس و رستم بود کینه خواه پدر شاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است ببینیم پاداش این زشتکار بپیچی به فرجام ازین روزگار بیاد آور آن تیغ الماسگون کزان تیغ گردد جهان پر ز خون وزان نامداران ایران گروه که از خشمشان گشت گیتی ستوه چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس ببندند بر کوهۀ پیل کوس فریبرز و کاوس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر چو بهرام و چون زنگۀ شاوران چو گستهم و گژدهم کند آوران زواره فرامرز و دستان سام همه تیغها برکشند از نیام دلیران و شیران کاووس شاه همه پهلوانان با فر و جاه بدین کین ببندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از نیزه ور مفرمای کردن بدین بر شتاب که توران شود سر بسر زین خراب بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من به دیده ندیدم گناه ولیکن بگفت ستاره شمر به فرجام ازو سختی آید پسر لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد: که آنروز افکنده بودند تیر سیاوخش و گرسیوز شیر گیر چو پیش نشانه فراز آمد اوی گروی زره آن بد زشتخوی بیفکند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک یکی طشت بنهاد زرین برش به خنجر جدا کرد از تن سرش کجا آنکه فرموده بد طشت خون گروی زره برد و کردش نگون به ساعت گیاهی از آن خون برست جز ایزد که داند که آن چون برست دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست. رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد. نگه کرد کاووس در چهر اوی چنان اشک خونین و آن مهر اوی نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی کاخ سودابه بنهاد روی ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید به خنجر بدو نیم کردش براه نجنبید بر تخت، کاووس شاه آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت: نه توران بمانم نه افراسیاب ز خون شهر توران کنم رود آب مگر کین آن شهریار جوان بخواهم از آن ترک تیره روان چو فردا برآید بلند آفتاب من و گرز و میدان افراسیاب نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند. همه شهر ایران کمر بسته اند ز کین سیاوش جگر خسته اند خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
در یمنی پیش منی
وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است. در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم: اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:"آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه" از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است. اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است. عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:"در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود." پرسیدند:"این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟" حضرت فرمودند:" اویس قرنی" عرض کردند:"او ترا دیده است؟" فرمود:"به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم." آری:"در یمن است ولی پیش من است." آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:" اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:"تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت. "چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:"اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد." متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم." اصحاب پرسیدند:"آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟" حضرت فرمود:"ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست." سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید. حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: "مرقع را به اویس قرنی بدهید." همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند. باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند. اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:"هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین" (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند. اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:"عبدالله" گفتند:"ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟" گفت:"اویس". حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند. اویس به شدت گریست و گفت:"می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید." پرسیدند:"تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟" اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:"آیا شما پیغمبر را دیدید؟" جواب دادند:"چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم." اویس گفت:"حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟" پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:"شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است." پرسیدند:"به چه دلیل؟" گفت:"به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم." فاروق گفت:"می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟" اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: "این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!" آن گاه لبخندی زد و گفت:"بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم." سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.
داستان ضرب المثل "دروغ شاخدار، شاخ در آوردن" را بگو.
صاحب کتاب شاهد صادق می گوید:"دروغ هر چند چربتر، بهتر." دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند:"آدم از این دروغها شاخ در می آورد." اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست. آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند: "...سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند:"این دروغ شاخدار است." و گاهی می گویند:"از این حرفها آدم شاخ در می آورد." و نیز می گویند:"فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است." "فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد. "مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد. "آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم:"آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است." تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است. فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد. اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است. تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند. یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد. چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم: "...لقمان گفت:"هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم." فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:"زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد." "در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:"این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد." در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:"زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد." "دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:"این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند." "چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد."
داستان ضرب المثل "دختر سعدی" را بگو.
کسی که بیشتر ساعات شبانه روز را در خارج از خانه به سر ببرد دوستان و بستگان کنایتاً او را دختر سعدی می نامند و در لفافۀ طنز و هزل می گویند "فلانی دختر سعدی است. همه جا هست جز خانه اش." باید دید شیخ اجل دختری داشت یا نه، اصولاً چه عاملی موجب گردیده که چنین شوخی طنزآمیز و در عین حال دور از نزاکت اخلاقی در ساحت مقدسش انجام گیرد تا به حدی که صورت ضرب المثل پیدا کند. افصح المتکلمین ابوعبدالله مشرف بن مصلح شیرازی مشهور و متخلص به سعدی که صیت لطف کلام و شیرینی بیانش سراسر جهان دانش و فرهنگ را فرا گرفته است در عشرۀ اول یا دوم از قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمد. در سنین طفولیت یتیم شد و زیر نظر مادرش دوران خردسالی را گذارنید. اگرچه در شیراز وسایل تحصیل از هر جهت مهیا بود ولی اغتشاشات و جنگهای داخلی و قتل و غارت که چندبار در شیراز اتفاق افتاد شیخ را مجبور به جلای وطن کرد و در سن پانزده سالگی راه بغدا را در پیش گرفت. دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم در آن موقع دارالعلمهای زیادی در مراکز اسلامی مانند هرات و نیشابور و اصفهان و بصره و بغداد و شام و مصر وجود داشت ولی به علت علاقه ای که اهالی شیراز به شیخ ابواسحاق شیرازی متولی مدرسۀ نظامیۀ بغداد اشته اند سعدی را به بغداد فرستاده در مدرسۀ نظامیۀ مزبور مقرری و وظیفه ای برایش مقدور کرده اند تا با فراغت خاطر تحصیل کند همان طور که خود می فرماید: مرا در نظامیه ادرار بود شب و روز تلقین و تکرار بود (ادرار در اینجا به معنی: مرسوم، مستمری و راتبه آمده است.) سعدی که تخلصش را از ابوبکرین سعدبن زنگی گرفت قریب سی سال به کسب علوم و دانش زمان پرداخت و محضر علما و دانشمندان مشهوری چون جمال الدین عبدالرحمن و ابوالفرج بن الجوزی و شیخ شهاب الدین سهروردی را درک کرد و از مصاحبت آنان استفاده نمود. پس از فراغت از تحصیل مدت سی سال در بلاد عراق و شام و حجاز و آسیای صغیر و آفریقای شمالی و ایران و هندوستان و ماوراءالنهر سیاحت و جهانگردی کرده از هر جا و هر طبقه ارمغن و ره آورد معنوی به دست آورد چنان که خود گوید: تمتع ز هر گوشه ای یافتم زهر خرمنی خوشه ای یافتم چون شنید که ابوبکر زنگی در شیراز به جای پدر نشست و هرج و مرج و خونریزی در خطۀ فارس جای خود را به امنیت و آسایش داد به جانب وطن مألوف شتافت و به تشویق و حمایت آن سلطان عادل و دانش دوست آنچه را که در این سفر طولانی از معارف و معلومات در خزینۀ خاطر اندوخته بود به رشتۀ نظم و نثر کشید. در سال 655 هجری بوستان یا سعدی نامه را به بحر متقارب مشتمل بر ده باب به نظم آورد و یک سال بعد اثر بدیع و بی نظیر گلستان را در هشت باب که متضمن هزاران نکات اخلاقی و اجتماعی است تصنیف کرد که این هر دو به نام ابوبکرین سعد و دیباچه گلستان به نام سعدبن ابی بکربن سعد است. سعدی در مدت سی سال آثار دیگری نیز از قبیل مجالس و طیبات و بدایع و غزلیات قدیم و خواتیم به وجود آورده که هم اکنون مجموعۀ تمام آثارش به نام کلیات سعدی در دسترش علاقمندان و مشتاقان قرار دارد. غرض از تمهید مقدمۀ بالا این بود که به تاریخچۀ زندگانی سعدی فی الجمله واقف شویم تا معلوم شود که شیخ اجل در خردسالی از شیراز خارج شد و در سنین کهولت و پیری مراجعت کرده است. در طول مدت تحصیل و جهانگردی هم همیشه بی برگ و ساز بود و مانند درویشان زندگی می کرد. از طرف دیگر به علت دایم السفر بودم مجال ازدواج و تشکیل عائله نداشت تا فرزندی از او باقی مانده به نام دختر سعدی معروف شده باشد. آنهم دختر بی بندو باری که غالب لیالی را در خارج از خانه شب زنده داری کند! اظهار چنین مطالب بی گمان اهانت و اسائۀ ادب به ساحت مقدس استاد بزرگواری است که خود درس تهذیب اخلاق می دهد و اشعار و گفتارش نصب العین جامعۀ بشری می باشد. گرچه که سعدی در باب دوم گلستان آنجا که درگیرودار جنگهای صلیبی اسیر مسیحیان شد اشاراتی به ازدواج با دختر رییس حلب می کند ولی این ازدواج دوامی نداشت و پس از مدت کوتاهی به جدایی منتهی گردید. سعدی در سفر حجاز ظاهراً به صنعا پایتخت کشور یمن رفت و در آن سفر هم زن و فرزند داشت ولی فرزند خردسالش- دختر یا پسر معلوم نیست- در صنعا در گذشته است چنان که خود در بوستان گوید: به صنعا درم طفلی اندر گذشت چگویم کز آنم چه بر سر گذشت قضا نقش یوسف جمالی نکرد که ماهی گورش چو یونس نخورد به دل گفتم ای ننگ مردان، بمیر که کودک رود پاک، آلوده پیر ز سودا و آشفتگی بر قدش برانداختم سنگی از مرقدش ز هولم در آن جای تاریک و تنگ بشورید حال و بگردید رنگ چو بازآمدم زان تغیر بهوش ز فرزند دلبندم آمد بگوش گرت وحشت آمد ز تاریک جای بهش باش و با روشنائی درآی شب گور خواهی منور چو روز از اینجا چراغ عمل بر فروز قطع نظر از اینکه هیچ یک از محققات و تذکره نویسان راجع به زن و فرزند سعدی مطلبی ننوشتند اصولاً معمول است که شاعران و نویسندگان مسایل اخلاقی و اجتماعی گهگاه برای فرزندانشان از باب موعظه و نصیحت نظم و نثری می نویسند و آنان را به صراط مستقیم تهذیب و تزکیه دلالت می کنند. آقای ابوالقاسم امامی مترجم نوشتۀ مزبور می نویسد: "در سال 1345 هجری شمسی دست تصادف ترجمۀ عربی گلستان سعدی را در نیویورک به دست یک دختر عرب می دهد و بدین گونه پای او را به گلزار جانبخش ادب پارسی باز می کند و او را با سخن آفرین جاوید نام خطۀ فارس آشنا می سازد. آشنایی که تا مرز خویشاوند پیش می رود و دخترک را تا آنجا به خالق گلستان نزدیک می کند که خود را دختر سعدی می خواند. در نوشتۀ این بانوی با ذوق نکته ای سوای تحسینهای ادب شناسان نهفته است. شور و اخلاصی که در نوشتۀ این بانوی با ذوق عرب به چشم می خورد مرا بر آن داشته که آن را از عربی به فارسی برگردانم." برای آنکه مقام سعدی در ادبیات جهان شناخته شود چند سطری از نوشته های غرورآمیز این دختر عرب را ذیلاً:"...گزاف نیست اگر بگویم سر شناسانی مانند الیوت و جویس و بکت و برشت و ایونسکو و سارتر و کامو و حتی کارل مارکس را در لابلای گلهای رنگارنگ گلزار سعدی با چشم دل دیده ام. اینها در دیگر ستارگان دانش و هنر جهان نو را مانند کودکان دبستانی دیده ام که با شلوارهای کوتاه و کودکانۀ خود در حال بازی و جست و خیز بوده اند. "در عالم تعمق همین که چشمم به آنها افتاد بر آنها بانگ زدم که:"هی!" و آنها پرسیدند:"تو کی هستی؟" گفتم:"من دختر صاحب گلستانم من دختر سعدی هستم. و آنها خوشحال شدند، خندیدند و به بازی خود ادامه دادند."

This is an internal dataset contains description of Persian proverbs.

Downloads last month
35